داستان خونه

ساخت وبلاگ

روزی حضرت عیسی از صحرایی می‌گذشت.
در راه، به عبادت‌گاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.

در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می‌گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:

«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»

چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن!»

در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی‌کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»

داستان خونه...
ما را در سایت داستان خونه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 252 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:51

داستان خونه...
ما را در سایت داستان خونه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 270 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:45

ادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم ....... بقیه در ادامه مطلب

داستان خونه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان خونه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 206 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:43

روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا پاسخ داد: "آري، خداوند وجود دارد."
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."
اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: "تصميم با خود توست."
در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: "استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟"

مرد آگاه گفت: "چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!"

داستان خونه...
ما را در سایت داستان خونه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 245 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:42

سلطان صلاح الدین به فکر فریب یکی از رعایای یهودی ثروتمندش افتاد که پیشه اش صرافی بود.اگر میتوانست او را بفریبد پول خوبی نصیبش میشد.پس یهودی را به حضور فراخواند و پرسید کدام دین بهتر است؟ صلاح الدین با خود اندیشید:«اگر بگوید دین یهود،به او خواهم گفت که طبق دین من او یک گناهکار است و اگر بگوید اسلام،به او خواهم گفت پس تو چرا یهودی هستی؟»


اما یهودی که مرد زیرکی بود،وقتی سؤال سلطان را شنید این چنین پاسخ داد:«عالی جناب ،روزی روزگاری پدر خانواده ای سه فرزند عزیز داشت و یک انگشتری بسیار زیبا که با سنگی قیمتی تزئین شده بود،بهترین سنگی که در دنیا وجود داشت.هر کدام از فرزندان از پدر میخواستند که در پایان عمر آن انگشتری را برای او بگذارد. پدر که نمیخواست هیچ کدام از آنان را برنجاند مخفیانه به دنبال زرگری ماهر فرستاد.به او گفت:استاد باید برایم دو انگشتری ،درست مثل این یکی برایم بسازی که روی هر کدام از آنها سنگی مشابه سنگ اصلی باشد؛زرگر خواسته او را انجام داد و دو انگشتری دیگر ساخت،آنقدر شبیه به اولی بودند که هیچکس نمیتوانست انگشتر اصلی را تشخیص بدهد؛هیچ کس جز پدر.

پس پدر فرزندان را یک به یک فرا خواند و در خفا به هر کدام یک انگشتری داد،به طوری که آنها فکر میکردند خود صاحب انگشتری اصلی شده اند.هیچ کدام غیر از پدر از واقعیت خبر نداشت.ادیان نیز این گونه اند عالیجناب! تو میدانی که ما سه دین داریم،پدر که آنها را به فرزندانش بخشیده،خود به خوبی میداند کدام یک بهترین دین است. ولی ما که فرزندان او هستیم ،هر کدام فکر میکنیم بهترین دین مال ماست؛و پدر به همه ما لبخند میزند و میخواهد هر یک انگشتری ای را که برایمان مقدور شده است بر انگشت داشته باشیم.»
داستان خونه...
ما را در سایت داستان خونه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 211 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:41

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد .

راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .

 سالها بعد استاد بزرگ  دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه!!!!!!
 
 
اين است روال بوجود آمدن خرافاتها و اعتقادات پوچ و بي اساس انسانهاي رسم پرست
داستان خونه...
ما را در سایت داستان خونه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 265 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:41

 

يكي بود يكي نبود . كنار يك دهكده ي كوچ و زيبا در يك دشت سرسبز و حاصل خيز پير مرد و پير زني زندگي ميكردند.

پيرمرد نميتوانست خودش هر روز بهگندم و هويج و سيب زميني و بقيه چيز هايي كه كاشته بود سر بزند، براي همين دو مترسك در مزرعه گذاشته بود، يكي اين طرف ، يكي آن طرف ، يكي بزرگتر ، يكي كوچكتر .

آن دو مترسك خيلي خوب از مزرعه مراقبت ميكردنند و پير مرد هم خيالش راحت بود و فقط گاهي براي آب دادن به آنجا سر ميزد و زود بر ميگشت.

روز ها به خوبي و خوشي ميگذشت ولي شبها كه همه جا تاريك بود.... بقيه در ادامه مطلب

 

داستان خونه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان خونه دنبال می کنید

برچسب : داستانهاي كودكانه, نویسنده : md79 md79 بازدید : 277 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:40